محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

فرشته ی کوچولو هدیه ی خدا

هدایای تولد محمد پارسا

  پسرم همه زحمت کشیدن و تو شب ده حمومت برات هدیه اوردن مامان مریم و بابا حسین :سیسمونی کامل +ی زنجیر دیسکو و پلاک و ان یکاد دایی علی :300تومن خاله الهامی50تومن +کلی اسباب بازی ک برات خریده بود مامانی مصومه بابا ابراهیم :مامانی یه سکه تمام و باباجی زحمت کشیدن و برات یک میلیون حساب باز کردن تو بانک ملی عمه فرشته یه پلاک عمه فریبا : پلاک عمه فهیمه :ی زنجیر عمو رضا ی زنجیر و پلاک اینا درجه یک بودن دستشون درد نکنه انشالا بتونیم مجبران کنیم عزیز 50 تومن خاله خاتون 30 خاله معصوم 50 خاله منیژه 50 خاله زهرا 50 خاله ی بابا ...
22 تير 1393

ده روزگی پسرگل مامان

روزگیت مبارک محمد پارسای مامان سلام پسر نانازم عشق مامان انقد از دست تو  وقت کم میارم نمیشه بیام خاطراتتو بنویسم جیگر مامان از وقتی ب دنیا اومدی کلا دنیامون عوض شده منو بابایی ک کلا وووقف تو شدیم عزیزم مامان مریم و بابا حسین ک عاشقتن و هرروز باید ببین تورو پسر گلم 3 روز بعد تولدت زردی گرفتی متاسفانه  چون 3 روز تعطیلی پشت هم بود دکترا نبودن و بیمارستان طالقانی ک دکترای مزخرف داره گف زردیش کمه قرص داد هیچی دیگه حالت بدتر شد و ازمایش دادی با اون دستای ظریف و کوچولوت،جواب ازمایش 17و نیم بود ک خیلی بالا بود رفتیم ب هر زوری بود دستگاه پیدا کردیم ک بخوابی زیر مهتابی، قدر بابایی رو ...
22 تير 1393

40 روزگی

سلام عشق مامان و باابا باید بگم خیلی خوشحالم ک 40 روزه  شده پسرمن. مبارکه اخه بعد ازین معمولا نوزادا رو روال میفتن نگهداریشون راحتتر میشه.ی مرحله رو گذروندی مادر جون افرین پسرم مبارکه هر 3تامون باشه ی دونه ی مامانی دوس دارم ب همین زودیا ختنه ت کنم ک خودتم زودتر راحت بشی این مرحله م بگذره باز خیلی خوبه ادم خیالش راحت میشه حالا هی همه میگن گناه داره صب کن ی کم جون بگیره دیروز ویلای عمه فهیمه بودیم .توام رو اون توپا کلی حال میکردی بابایی میچرخوندت. بازم میگم پسر قشنگم روزه شدنت مبارک .انشالا 40 روزگی پسرخودت مادرجون. الان دوس دارم 4ماهه بشی همش دوس دارم لحظه هارو کنارت باشم عسل مامان بوس ابداررررررر...
21 تير 1393

خاطرات زایمان من

سلام ب خدایی ک محمد پارسا رو بمن هدیه کرد سلام ب محمد پارسای کوچولوی من و سلام ب همه دوستام ک این خاطره رو میخونن روز قشنگی بود هوا گرم و افتابی بود ،شاید بهتر باشه بگم 27 سال منتظر یک چنین روزی بودم شاید بخندین ولی هر دختری از همون روزا ک عروسکاشو بغل میگیره دوس داره حس ماد ری رو تجربه کنه  ی عروسک داشتم ک اسمشو نازنین گذاشته بودم چون اول اسم خودم نازنین بود و بابام راضی نشد ک باشه و رفت شناسناممو عوض کرد و من همیشه مامان نازنین بودم تو خیالم اره داشتم میگفتم اون روز خیلی استرس داشتم ینی در واقع میترسیدم حتی شیرینی دیدن بچه هم از ترسم کم نمیکرد . صبح با صدای تلفن خاله معصوم بیدا...
14 تير 1393